دنیای کودکی

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۴ ق.ظ
نویسنده : خانم ۲۹۱۲

گاهی انقدر بدنم خالی از انرژی میشه، که با خودم میگم خدایا من تو عالم زر چی دیدم که بهت گفتم منو ببر روی این زمین لعن شده!؟آخه من چرااا قبول کردم؟!

تا حالا نگفتم. اما گاهی تو همین موقعیت ها دوست دارم به خانوادم بگم برام آرزو مرگ بکنید. همینقدر خسته از همه چیز. اما خب ...

 

امروز خیلی اتفاقی و البته در اوج خستگی گفتم دوست دارم همه چیزو ادمای اطرافم رو ول کنم و برم یه جای دور تنها تنها

که خواهر زادم پرید وسط حرفم و گفت یعنی دوست نداری منم ببینی؟! (شما باید چشماشو می‌دیدید که چقدر مظلوم و شبیه گربه شرک بود) مکث کردم و گفتم تو عشق منی ... نمیشه تو رو نبینم که . انگار که خیالش راحت شده باشه رفت پی بازیش. دلم برای اون محبت خالصش رفت.

دلم برای اون دنیای کودکیش رفت... برای سادگی ... حتی برای اینکه فهمیدم برای یک نفر حضورم مهم و بودنم رو به نبودن ترجیح میده.

منم گاهی با خودم میگم 

جدی جدی من اونجا بابت همین زندگی "فقط بگذره" مشتاق شدم که بیام؟؟؟؟

واقعاااا... چی انقدر مهم بوده که ما قبول کردیم بیایم!!

ازدواج کنی خوب میشی 🤭🤭🤭

 

(وی سپس چماقی که در دست داشت را به سوی مادرعلی پرتاب نمود و فرق وی را بشکافت 🥴)

:)))))))) مطمئنی؟

نه بابا این چه حرفیه🥴

یه جوری این دنیا ساخته شده که برای این که یه موضوعی رو ثابت کنه آدم رو تا مرز غلط کردم گفتن میبره ولی نمیکشه. بعدش میاد و نشون میده که نه خیلی هم خوبه که مقدمه ای برای ثابت کردن موضوع بعدی بسازه.

فکر کنم اون موضوع همین روابط انسانی و عشقه که بنظر خیلی رنگی رنگی میاد ولی همونطور که آهنگ Hallelujah میگه It's cold and it's broken... درد داره

افرین دو تا پاراگراف اول رو کاملا حس کردم.

هووم.‌.. شاید

اگه بگم آره نمیزنی؟

نه بابا چرا بزنم😀

دعا کن برام فقط:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">